سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ...
- سلام ... هنوز بیدار نشدی ؟ !
مرد نگاهی به او می اندازد و کنارش روی تخت می نشیند .
- ببخشید که تنهات گذاشتم ... خب باید می رفتم ...
دست او را در دستش می گیرد .
- ... ترو خدا یه حرفی بزن ... یه چیزی بگو ....
و او گویی چشمانش را به حالت قهر بسته است .
- ... یعنی هنوزم نمی خوای سکوتو بشکنی ؟ !
دستش را به آرامی نوازش می کند .
- آخه قربونت برم الهی هیجده سالِ که دارم نازتو می کشم ! این نازی که کشیدنی هم هست ! هیجده سال خودش یه عمریه ! وقتی اومدی هم? موهای سرم سیاه بود ... یادته ... امّا الان ... الان حتی یه تار موی سیام ندارم .
بغضش می گیرد، نمی خواهد جلوی او گریه بکند، غرور که نه ... خجالت !
بلند می شود و به طرف در می رود، دستگیره را می گیرد و برمی گردد، نگاه می کند . چشمانش همچنان بسته است . با حسرت سری تکان می دهد - حسرت این همه سال سکوت ! - دلتنگ از اتاق بیرون می رود .
نشسته و خیره به دیوار ها نگاه می کند .
- شما چرا اینقدر خشک و بی روح نگام می کنید، اقلاً بام حرف بزنید ...
مرد انگار با خودش یا با تمامی دنیا دردِدل می کند .
- هیجده سالِ که این حسرت برام مونده؛ اون یه دفعه چشماشو باز کنه و فقط بهم نگاه کنه ... تنها دلخوشیمه .
زانو را در بغل می گیرد و گریه می کند .
مدتی می گذرد، سرش را بلند می کند .
- آه خدای من ... ترو دیگه از یاد بُرده بودم ... آخه زبون بسته تو چرا نمیری ؟
مرغ عشق به مرد نگاه می کند .
- من که سال هاست درِ قفس تو برات باز کردم .
مرغ عشق به مرد نگاه می کند .
مرد از جایش بلند می شود و به طرف طاقچه می رود .
- از وقتی که برگشته با تو هم حرف نزده ... تو چرا به پاش نشستی ؟
مرغ عشق پَر می زند و روی طاقچه می نشیند .
- چرا ... چرا ...
از توی کیسه پلاستیک ، یک مشت ارزن برمی دارد .
- نه میری ، نه می خونی !
مشتش را در ظرف داخل قفس خالی می کند .
- باشه ... من صبرم زیاده ....
به طرف آشپزخانه می رود .
- بیا بخور تا آبم برات بیارم .
مرغ عشق پَر می زند و به اتاق او می رود .
شبِ دلگیریه، شبِ حادثه ... شبِ واقعه!!!، شبی که تو دلت بی قراری، امّا نمی دانی چی شده یا چی می خواد بشود . مرد هم همینطور احساس خلاء می کرد . احساس بی تابی می کرد، احساس می کرد حادثه در شُرُف رخ دادن است و او نمی دانست چکار باید بکند ؟ از خود بیخود بود . دائم می رفت تو اتاق و به او نگاه می کرد و برمی گشت بیرون .
- خدایا دیگه کمرم شکسته ... کمکم کن خدایا ... به من صبر و طاقت بده .
مرد سر سجاده نشسته و دست هایش را رو به آسمان گرفته و به پهنای صورت اشک ریخته و گریه کرده است .
مرغ عشق سراسیمه از اتاق او می آید و روبروی مرد می نشیند و بال و پَر می زند .
- چی شده ؟ ... گربه او مده !
مرغ عشق بی تابی می کند .
مرد با نگرانی بلند می شود و به اتاق او می رود . نگاهی به اطراف می اندازد، چیزی نمی بیند؛ فقط احساس می کند هوای اتاق دلگیر است . پنجره را باز می کند . نسیم خنکی به داخل اتاق می وزد .
روی تخت می نشیند و دست او را می گیرد، می بوید و می بوسد .
- مادرت می خواست وقتی برگشتی دامادت بکنه ... امّا افسوس که با حسرت رفت .
مرغ عشق کنار پنجره می رود .
احساس می کند هوای خوبیه برای نفس کشیدن . به صورت پسر خیره می شود . سرش را بالا می برد و قاب عکس بالای سر پسر را می بیند . یادِ چیزی می افتد . شتابان از اتاق بیرون می رود و با چفیه ای برمی گردد . چفیه را روی گردن و سین? پسرش می گذارد .
- داشت یادم می رفت . امروز که رفته بودم بیرون برات گرفتم .
پسر را می بوسد .
- قبلیه پاره شده بود باباجون ...
دوباره می بوسدش و می بویدش .
- روم نمیشه بگم، از بس باهاش اشکامو پاک کرده بودم .
مرغ عشق لب پنجره بال و پَر می زند و بی تابی می کند .
چندین بار او را می بوسد . گویی ولعی برای بوسیدن و بوییدن پیدا کرده است .
مرغ عشق لب پنجره بال و پَر می زند و بی تابی می کند .
روی تخت می نشیند و دستش را می گیرد و می بوسد .
مرغ عشق لب پنجره بال و پَر می زند و بی تابی می کند .
- دکترا میگن یه روزی خوب میشی و از کُما درمیایی ...
مرغ عشق از لب پنجره پَر می زند و به سوی آسمان پرواز می کند .
مرد برمی گردد به پنجره نگاه می کند . احساس می کند دست پسر سردِ سرد شده است .
چهارم / خردادماه / 1384
منیژه شهرابی